loading...
ساتراپی
ehsan بازدید : 144 چهارشنبه 10 آبان 1391 نظرات (0)

یک روز،غمگین در خیابان قدم میزدم

فکر این که دنیا پر از نامردیست،پر از ظلم است،سخت مرا آزار میداد.

تا این که در آن روز کودکی را دیدم،که با شوق و ذوق فراوان در پی گرفتن پرنده ای می دوید

از خنده ی آن کودک خنده ام گرفت...

در آن روز زوج مسنی را دیدم، که پس از سالها چنان می گفتندو می خندیدن که گویی خوشبخت ترین آدم های روی زمین هستند

از شادی آنان شاد شدم...

در آن روز زوج جوانی را دیدم،در حالی که برخی ها با بی اعتنایی از کنار کودک فقیری رد می شدند،او را به خوردن یک وعده غذا دعوت کردند

از بزرگواری آن زوج جوان اشک شوق ریختم...

در آن روز فرزندی را دیدم،که شاخه گلی را تقدیم مادرش کرد

از خوشبختی آن ها به وجد آمدم...

در آن روز خیلی ها را دیدم،فقط خوبی بود

نه اندوهی و نه غمی،نه ظلمی و نه تحقیری

در آن روز خدا را دیدم

آن روز منم خندیدم،با تمام وجود

طوری که اهل آسمان از صدای قهقه ی من خنده شان گرفت

و دانستم دلخوشی هایم کم نیست زندگی باید کرد...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اینجا همه چی درهمه!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 102
  • باردید دیروز : 503
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 778
  • بازدید ماه : 778
  • بازدید سال : 15,307
  • بازدید کلی : 38,791